اشک لیلی1

اشک لیلی1

وزش نسیم شبانگاهی ابرهای خاکستری را به میل خود به هر کجا می برد.از میان ستاره های روشن شب عبور میداد.صدای جیرجیرکها سکوت باغ را می شکست ودر میان شاخ وبرگ درختان می پیچید.نگاه بی قرارش به آسمان دوخته شده بود واز ته دل دعا می کرد.فردا نتایج اعلام وسرنوشت مانی معلوم میشد.همان که همیشه بانگاهی شیطانت بار دلش رالرزانده بود.اما راز این عشق پنهان آشکار نشده زیرا خودش نخواسته بود.دوروبرمانی را انقدر دلبران زیباوعشوه گر گرفته بودند که نمی گذاشتند او دیده شود.

دخترهای طنازوشیرین زبان چنان او را سرگرم می کردند که وجو بیمار او هر روز بیش از پیش نادیده گرفته می شد.آنها خویشاوند بودند اما او غریبه ای تنها بیش نبود.البته بااین وضع کنارآمده بود.می دانست دیریازود  بایدبه پدر ومادر مرحومش بپیوندد.پس همان بهتر که کسی از احساس درونش آگاه نمی شد مخصوصا او که تمام آرزویش بود.قلبش از این عشق پنهان چنان لبریز بود که اندیشیدن به او تماشا کردنش از دور وثبت این لحظه های عاشقانه رابرای خود کافی میدانست.

نفس عمیقی کشیدو چشمهایش را بست وبرای آخرین بار زیر لب دعا کرد:

_ای خدای مهربون!کمک کن مانی عزیز من توی کنکورقبول بشه آمین.

اشعه های گرم خورشید برصورتش تابید واز چنگال خواب رهایش کرد.لبخندی زد وبه مادرجون سلام کرد.او هم باهمان لبخندمهربان همیشگی گفت:سلام دخترقشنگم.امروز حالت چطوره؟

_خوبم.

_خداروشکر.

صدای خنده وفریادهای شادمانه بچه ها نگاه او رابه سوی پنجره کشید به یاد اتفاق مهم آن روز افتاد.باعجله از تخت پایین آمد .دردی که درپهلویش پیچید یک لحظه متوقفش کرد امادوباره باهیجان بلند شدوگفت:حتما بچه ها توی کنکور قبول شدن.

مادرجون پنجره راباز کردو پرسید:آهای.چه خبرتونه اول صبحی؟

مهبدومهشیدنفس زنان جلو آمدند.او با اضطراب دست لرزانش را روی قلبش گذاشتونگاه منتظرش رابه آنها دوخت.

مهبدباشادی گفت:امسال دیگه قبول شدم مادرجون.

مدرجون باجدیت گفت:علیک سلام.

مهبدومهشیدبه هم نگاه کردندویک صدا سلام کردند.ویداوونوس هم خنده کنان جلو آمدند وباصدایی لبریز از شوق جوانی سلام کردند.

_سلام.چی شده شمام قبول شدید؟

ونوس موهایش راباعشوه از روی صورتش عقب زدوگفت:نه مادرجون مانی ومهبدقبول شدند.

ویدا دستهایش رابه کمر زدو بدن تپلش را تکانی دادو گفت:باید یک سور حسابی بدیم.

مهشیدگفت:باید جشن بگیریم هر کدام ازبچه ها حرفی زدند امانگاه مشتاق او درمیان درختان به دنبال مانی می گشت.

مادر جون پرسید:حالا این پدرسوخته کجاست؟

بچه ها دورو برشان را نگاه کردند.مهبدباتعجب گفت:همین الان باما بود!

درهمین لحظه مانی با مانیا اومد.یک شاخه گل اطلسی در دست داشت ولبخندی جذاب وزیبا گوشه لب. مانیا باادب ووقارهمیشگی سلام کردوجواب شنید.مانی جلو آمدو بعد از یک نگاه گذرابه صورت رنگ پریده او گل را به دست مادرجون دادو گفت:سلام عرض شد خانم بزرگ.

مادرجون اخم کوچکی کردوگفت:خانم بزرگ مادرته پدر سوخته.

مانیا آرام ومتین گفت: بچه هاتو کنکورقبول شدن.

_مبارک مادر،کجا؟

باردیگرمانی نظری به او انداخت وجواب داد:شیراز

باشنیدن این خبرحس کردسرش به دوران افتاده،عقب عقب رفت ولبه ی تخت نشست.«وای خدای من به این یکی دیگه فکرنکرده بودم.من به دیدن هرروزه ی اون به صداش نگاهش وخنده هاش عادت کردم»

مانیادستهایش راروی درگاه پنجره گذاشت واز او پرسید:توچطوری لیلی جون؟

به زور بغضش رو فروخورد.لبخندی زدوگفت:خوبم ممنون.امروز قراره همگی بریم بیرون توهم آماده شو تابیام دنبالت.

_نه ممنون

_چرا؟

_آقاجون اجازه نمیده.

_میخوای من بیام اجازه بگیرم.

_نه میدونی که قبول نمی کنه یه دفعه دیگه

|_بسیارخب هرطور راحتی.

ویداوونوس به سوی مانی که ساکت ایستاده بود رفتند ودست هایش راگرفتندودرحالی که ازآنجادور میشدندشروع کردند:یادت باشه قول داده بودی اگه قبول شدی به ماشیرینی بدی.

_قول دادی برای من یه عطر درجه یک بخری.

_هدیه من که بایدمخصوص باشه...

مهشیدومهبدهم خداحافظی کردندوبه دنبال آنها رفتند.مانیادستش رادرهواتکان دادوگفت:فعلا خدافظ.

ادامه دارد...

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 20 مرداد 1394برچسب:, ] [ 22:48 ] [ سراب ]
[ ]